جدول جو
جدول جو

معنی زبان بازی کردن - جستجوی لغت در جدول جو

زبان بازی کردن
(دَ / دُ دِ کَ دَ)
مکالمه کردن. باهم سخن گفتن. (آنندراج) :
سخن دارد به آب زندگی لعل گهربارش
زبان بازی بکامل میکند مژگان خونخوارش.
صائب.
بخود چو موی میانت ز رشک میپیچم
چو شانه با سر زلفت کند زبان بازی.
محمدقلی میلی (از آنندراج).
و رجوع به زبان بازی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(دَ / دُ تَ دَ)
زبان باز کردن کودک، آغاز سخن گفتن کردن او
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ جُ تَ)
گستاخی نمودن و ملامت کردن. (ناظم الاطباء). بدزبانی کردن. بیرون از ادب سخن گفتن: دختری که داشت به نکاح من درآورد... مدتی برآمد بدخوی ستیزه روی و نافرمان بود زبان درازی کردن گرفت. (گلستان).
شمع ار چه بگریه جانگدازی می کرد
گریه زده خندۀ مجازی می کرد
آن شوخ سرش برید و در پای فکند
استاده بد او زبان درازی می کرد.
سعدی.
رجوع به زبان دراز و زبان درازی و زبان دراز شدن شود، پرحرفی کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به زبان درازی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
زبان تر کردن. زبان آوردن. (آنندراج) :
زبان تازه کردن به اقرار تو
برانگیختن علت از کارتو.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
کنایه از دقت در سخن گفتن. باریک سخن گفتن. موی شکافی کردن:
دانش به نسبت بر و روی که کرده ای
نازک چو برگ لاله زبان در ثنای گل.
میرزا رضی دانش (از آنندراج و بهارعجم)
لغت نامه دهخدا